قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

می‌گفت: "روزی قطعه زمینی در خراسان محل رفت و آمد ملائک می شود."
گفتند: "کجا؟"
گفت: "در طوس."
به خاک که سپردندش، آن جا شده بود قطعه‌ای از بهشت.
فرشته ها می‌آمدند ، می‌رفتند.

* به نقل از کتاب " آفتاب هشتمین " اثر "لیلا شمس"

آیاتی از قرآن کریم

یک جرعه شعر

کتابهایی که خوانده‌ام

فیلم‌هایی که دیده‌ام

عکس‌هایی که گرفته‌ام

Instagram

طبقه بندی موضوعی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

سلام

بعد از حدود یک سال به اینجا سر زدم و خانه تکانی کردم. چند مطلب پیش‌نویس را منتشر کردم و امکانات وبلاگ را ارتقاء دادم و دامنه‌ی skhalil.ir را به آن متصل کردم.

به دست‎نوشته‌های 5 سال پیش خود می‌خندم. امان از آینده‌ای نه‌چندان دور که به زمان حال بخندم. هرچند فرمود: این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی و بازی نیست!

دوستی چند روز پیش مرا خطاب کرد:  "جوان جویای نام"

نکته‌ و تذکر خوبی بود. در گیر و داد فعالیت‌های اقتصادی و اجتماعی، چقدر در پِی نام‌م؟ نکند هوای نفس‌ای که شهید همت تذکر می‌دهد شامل حال‌م بشود؟

امیدوارم کارهای ما برای خدا باشد.

یاعلی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۰۷
سیدخلیل
وقتی خوابش را میبینی حالات مختلفی برایت پیش می‌آید.
در همان وقت رویا و خواب، که مسحور جمالش شده‌ای و نمیدانی خوابی!
بعد که بیدار شدی حسرت میخوری، که وای من خواب بودم و همه‌ی اینها خیالات بود، او پیش من نبود و من پیش او؟! نه...
بعد از بسی حسرت خوردن، تازه پر از تهی میشوی. میفهمی که چقدر در تو ظهور داشته که حتی با یک رویای چند دقیقه‌ای، روز تو را شب می‌کند.
همه چیز را "او" میبینی ، تنها به او فکر می‌کنی، تنها او ... او... او... .
دیگر تا چندین روز با همین حالت آخری کلنجار میروی و به خودت می‌قبولانی که فقط یک خواب بوده و دیگر "او" پیش تو نخواهد آمد و تو پیش او نخواهی رفت. "او" در جبر این انتخاب اجباری خواهد سوخت و تو در عذاب این انتخاب اختیاری دست و پا خواهی زد.

بعد از مدتی به حالت اولیه خود که همان بی تفاوتی و خمودگی باشد می‌رسی و دیگر تمام... .

شاید انتظار حتی خواب دیدن "او" به تو امید دهد اما نه آنقدر که این خمودگی و انفعال را از بین برده و تو را به یک انسان! تبدیل کند.

شاید اینها زیاده گویی ، غلوٌ یا هر چیزی غیر از واقعیت باشد ، اما اینها همه از یک دل و زبان و دست و کیبورد منتشر شده ، لطفا فاتحه‌ای نثار کنید.


رو به روم بود ، بغض تو گلوم بود
اگر می گفتم تموم بود
رفت و رفتم ، هیچی نگفتم
فقط از دلم شنفتم که خودش بود ، نیمه ی پنهون
فرصت گفتنی‌ها چه رفت آسون
خود من بود ، من من بود
وصله‌ی جور دل و پاره‌ی تن بود
بشکنه دستم ولی ناخواسته گلدون رو شکستم
نتونستم بگمش یک عمره که خالی و خسته ام

یاعلی

پ.ن: مطلب خاک خورده به تاریخ 30 مهر 91

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۵۰
سیدخلیل
سلام دوست خوبم

تو همیشه همه‌ی حرفای مرا گوش کرده‌ای، بدون حتی ذره ای کم و کاستی.

در خودت ریختی،

حتی یکبار هم اعتراض نکردی که مثلا بگویی : "بسه دیگه ، خسته شدم".

همیشه آرام به حرفهایم گوش کردی، همیشه دردسترسم بودی. حتی مهم‌ترین مزیت تو این‌ست که میتوانستم حرفایی را که زده ام پس بگیرم!!!

اما مثل همیشه توقعم از تو (و اطرافیان) بیشتر از توان توست!

میخواهم به من دلداری بدهی، کمک‌م کنی ؛ اما فقط گوش میکنی!


این بار هم گوش کن:

حالم اصلا خوب نیست

حوصله‌ی هیج کاری را ندارم 

نمیدانم شاید شکایت کردن بی فایده باشد

شاید تلاش برای زندگی بهتر چاره شرایط فعلی باشد

ولی حتی حوصله فکر کردن به "شایدها" را نیز ندارم


دعایم کن که بس محتاجم


یاعلی


پ.ن1: نوشته شده به تاریخ

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۰
سیدخلیل

سلام. این یک نوشته خاک خورده به تاریخ هفده مردادماه 92، در کشاکش خدمت سربازی‌ست.

در حرکتی انتحاری، پس از مدت ها دیروز به وبلاگ دوستان سر زدم که بیشتر باعث شد این مطلب را منتشر کنم.

بیش از دوسال از این نوشته میگذرد و کمی از حسرت گذران عمر در من کم شده، شاید بدلیل تشخیص ضعف ها و نقات قوت شخصیت‌م. اما بهرحال هشداری‌ که حضرت علی(ع) ابراز کرده‌اند را جدی بگیریم که:


قصار ۲۱ :
وَ قَالَ ( علیه السلام ) : قُرِنَتِ الْهَیْبَةُ بِالْخَیْبَةِ وَ الْحَیَاءُ بِالْحِرْمَانِ وَ الْفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَیْرِ .
ترجمه:
و آن حضرت فرمود: ترس قرین یأس، و کم رویى همراه با محرومیت است. فرصت به مانند ابر گذرا مى‏گذرد، پس فرصت‏هاى نیک را غنیمت دانید


و غنیمت شمردن فرصت در نگاه رهبرم.


تصور کنید الان شب پنجم دیماه 91 ست.

حدود هفت ماه و پانزده روزِ پیش!

من در پادگان آموزشی هستم، در یک شهر کویری بد آب وهوا ، جایی‌که همه بچه‌ها تا روز آخر دوره از آنجا متنفر بودند.

شام را که بعد از اقامه نماز مغرب وعشا خوردیم(غذا چه بود و چطور خوردیم بماند) ، در راه برگشت از غداخوری به آسایشگاه به آسمان نگاه کردم، فکر می‌کنم اوایل ماه قمری بود. هلال نازک ماه را در آسمان دیدم . پیش خودم گفتم خدایا کِی قرص کاملِ ماه را می‌بینم؟ آن‌وقت دوهفته! از مدت آموزشی گذشته و این حس خوبی‌ست.

فکر نکنید گذشتن دوهفته درآن پادگان آسان بود!.

دوهفته گذشت.

نیمه ماه شد و قرص ماه ، کامل. پیش خودم گفتم خدایا دوباره می‌شود قرص کامل ماه را میبینم؟ ، آن‌وقت شِش هفته از مدت آموزشی گذشته! و این حس خیلی خیلی خوبی بود.

فکر نکنید گذشتن شش هفته درآن پادگان آسان بود!.

شش هفته گذشت .

و الان حدود هفت ماه از اولین هلال کاملِ ماه دوره خدمت سربازیِ من گذشته است.

الان؟ الان ماهِ قشنگِ ماهِ خدا اُفول کرده ، در آسمان گم شده ، مثل من که در خودم گم‌م.


پ.ن1: آقا ولی واقعا آسفالت شدیم تو آموزشی :دی،

پ.ن2: چهار نفر فوت شدن در آن زمستان ناجوانمرد. خدا رحمتشون کنه.

پ.ن3: کمی از متن اصلی بدلیل خیلی زرد بودن ویرایش شد.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
سیدخلیل
دل‌گیری آدم زمانی بود که خدا او را از نزد خود راند  ، آدم‌ی که به زمین آمد و مرا زاد .
من زاده‌ی آن دل‎‌گرفتگیِ ازلی‌ام .
پر از دلتنگیِ عمیق این سالیان دراز...

بعد نوشت:
و من مُردم از این دلتنگی


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۲ ، ۰۰:۲۶
سیدخلیل
یک :
مورچه‌ای را دیدم
روی آب راه می‌رفت
آرام ، آرام ، آرام ...
شاید  بخاطر بی‌گناهی‌اش بود...

دو :
کلاغی را دیدم
یک پا نداشت
بال‌هایش اما
سالم بودند
شاید اینطور با خدا معامله کرده بود:
یک پا در مقابل یک بال ...
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۲۷
سیدخلیل

دو نقل از کتاب کوچک از رنجی که می‌بریم نوشته استاد جلال آل احمد :

وقتی اسد از تبعیدگاه مورد علاقه! خود نامه می‌نویسد:

  • ما خیلی چیزهای از دست رفته داریم. خیلی چیزها را از دست داده‌ایم. خودت در آن چند روز خیلی از آنها را برای ما گفتی : شاید خودت فراموش کرده باشی: اما من خیلی مغبون نیستم . مادرم سرانجام می‌مرد. فکر می‌کنم شاید اصلا برادر هم نداشته‌ام. آدم فراموش کار است. اگر هم نباشد ، اقلاً می‌تواند خود را به فراموشی بزند. ص56
وقتی عکاس از زندگی خود و علت سوختگی لب و دهان خود می‌گوید:
  • آخه مگه چقد میشه جون کَند؟ این هم حدی داره. من الان چهل و پنج سالمه ، چهل و پنج سال!. اون بیست سال اول رو که ولش کن. من از بیست و پنج سال دیگه‌ش‌ هم بیست سال‌ش رو انتظار کشیدم ، بیست سال انتظار! . فقط پنح سال برام باقی می‌مونه. ص132
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۱۲
سیدخلیل

هنوز تصمیم‌م رو نگرفتم ؛

منتظر یه نشانه‌م ، یه علامت ، یه اتفاق که بهم بگه برو ، تو میتونی ، درست میشه

شاید خواب پارسال مادرم این توقع رو برام ایجاد کرده ، هرچند کلا قدرت تصمیم گیریم پایینه

مادرم خواباش تقریبا درست ازآب درمیاد

خواب امام رضا رو دیده بود

درمورد من...

من؟ :(

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۲ ، ۰۸:۲۲
سیدخلیل

: غنچه با دل گرفته گفت
زندگی، لب زخنده بستن است»
«گوشه ای درون خود نشستن است

 گل به خنده گفت:

زندگی شکفتن است»

«با زبان سبز، راز گفتن است

گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه

... باز هم به گوش می رسد

تو چه فکر می کنی ؟

راستی کدام یک درست گفته اند ؟
،من که فکر می کنم

.گل به راز زندگی اشاره کرده است

.هر چه باشد؛ او گل است
،گل یکی دو پیرهن
.بیشتر زغنچه پاره کرده است

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۲۱
سیدخلیل
مرا ببین...

چقدر ساده ام

این روزها در پی یافتن دلایل منطقی عاشق شدن میگردم

اخیرا یک کلمه اختراع کرده ام و آن : عشق منطقی است!

خنده دار است نه؟؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۶:۰۰
سیدخلیل