قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

می‌گفت: "روزی قطعه زمینی در خراسان محل رفت و آمد ملائک می شود."
گفتند: "کجا؟"
گفت: "در طوس."
به خاک که سپردندش، آن جا شده بود قطعه‌ای از بهشت.
فرشته ها می‌آمدند ، می‌رفتند.

* به نقل از کتاب " آفتاب هشتمین " اثر "لیلا شمس"

آیاتی از قرآن کریم

یک جرعه شعر

کتابهایی که خوانده‌ام

فیلم‌هایی که دیده‌ام

عکس‌هایی که گرفته‌ام

Instagram

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است



عنوان: حاج آقا سر ما رو بذار زمین..
موضوع: روایتگری در فکه - اسفند 87 - بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان
حجم: 1.67 مگابایت

لینک دانلود

منبع مطلب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۷:۲۵
سیدخلیل

بسم الله الرحمن الرحیم

از خاکریز تا ولنتاین!

مصطفی پشت خاکریز نشسته بود و خشاب سلاحش را پر می کرد. صدای توپ و تانک خمپاره های عراقی هم نمی توانست تمرکز او را در مبارزه بدزدد. خاک و دود تمام فضای اطراف را پر کرده بود. صدای آشنای بیسیم چی دائما در گوش او می پیچید که هر ثانیه دنبال برقرار کردن ارتباطی با مرکز بود. علی علی... صادق... در این میان تنها چیزی که گاه و بیگاه حواس مصطفی را پرت می کرد و قلب او را به درد می آورد، صدای ناله های " یا حسین" از اطراف بود که نشان از زخمی شدن یکی دیگر از بچه ها داشت. حالا دیگر خشابش کاملا پر شده بود و او با عجله از پشت خاکریز بیرون می رفت.

***

مجید آدامس جویده شده اش را با شدت از دهانش بیرون انداخت. نگاهی به آسمان کرد آفتاب چندانی نبود ولی همین نور هم برای جای گرفتن جدیدترین مدل عینک آفتابی با شیشه های رفلکس زیبا روی چشمانش کافی بود. عینک را به چشمش زد، هندزفری را  در گوشش جابجا کرد تا صدای ماشین ها مانع از صدای شنیدن ترانه مورد علاقه اش نشوند. این آهنگ با همه تند بودنش آرامش خاصی را برای مجید فراهم می ساخت. آرامشی که بی اختیار سر و گردن او را به طور ریتمیک و منظم هر ثانیه به جلو پرتاب می کرد.

***

مصطفی خسته و زخمی به پشت خاکریز برگشت. درد خراش گلوله بر بازو آزارش می داد. اما در آن شرایط باید درد را فراموش می کرد و به مقابله فکر می کرد. صدایی توجهش را جلب کرد.

-          صادق صادق...علی...صادق جان کجایی؟

 نگاهی کرد صادق، بی سیم چی گردان هم گلچین شده بود. خدایا! صادق نه! او تازه دانشکده پزشکی قبول شده بود و می خواست بعد از عملیات بازگردد. اشک از گوشه چشمان مصطفی سرازیر شد به سمت بیسیم رفت.

-           علی علی... مصطفی...

-          مصطفی به گوشم...

-          علی جان صادق هم پر کشید. بگوتکلیف ما چیه؟ خرچنگ ها خیلی نزدیک شده اند پس این فرشته ها کی می رسن؟

-          مصطفی تو راهن. باید خرچنگ ها رو سرگرم کنی تا به لونه نرسن. نذار زخمی ها هم قیچی بشن. مفهومه...؟

-          معلومه، سرگرمشون می کنم. یا علی...

 

***

مجید بین راه جلوی یک مغازه توقف کرد. صورتش را به شیشه مغازه نزدیک کرد تا موهایش را برانداز کندانگشتانش را لای موهایش فرو برد و آن ها را به سمت بالا هدایت کرد تا حالت فشن بودنش طبیعی تر باشد. همین طور که به شیشه مغازه خیره شده بود یک پوستر پشت ویترین توجهش را جلب کرد. جدیدترین فیلم بالیوود با هنرمندی شاهرخ خان و آیشواریا رسید. بی درنگ وارد مغازه شد و فیلم مورد نظر را خرید. موبایلش را از جیب درآورد تا smsهایش را چک کند. آخرین sms از طرف شیوا بود. نوشته بود: " ولنتاین مبارک". محکم با دست روی پیشانیش کوبید. چطور فراموش کرده بود. حتما به خاطر مستی شب گذشته بود. آخر بدجوری منگش کرده بود... در همین فکر بود که صدای ضعیف آواز زن لس آنجلسی دستپاچه اش کرد. حالا باید جواب شیوا را چه می داد...؟

سلام عزیزم! همین الان داشتم جوابsms  ات رو تایپ می کردم...

سلام! خودتی...عالم و آدم بهم پیام تبریک زدن، اونوقت تو نامرد...

نه نه گوش کن. واقعیتش مریض بودم حالم بد بود ...

این حرفا رو ول کن. زنگ زدم بگم واسه پارتی امشب خونه مهران دیر نکنی...بای!

حالا باید در بازار سیاه روز ولنتاین برای خرید کادوهای زیادی اقدام می کرد. اس ام اس شیوا رو send to all کرد و بعد شروع کرد زیر لبی تعداد کادوها یی را که می بایست خریداری کند مرور کردن: " شیوا،سمیرا، پروین، شیدا، الهام،..." آمار بالا بود همین طور که می شمرد راهش را به سمت مغازه لوازم آرایشی کج کرد.

***

مصطفی به اطراف نگاهی کرد. اکثر بچه ها یا شهید شده بودن یا زخمی. نیرو های دشمن خیلی نزدیک شده بودند. باید کاری می کرد. تصمیم گرفت دل را به دریا بزند و سعی کند مسیر دشمن را منحرف کند. در آن شرایط سخت دیگر شاید برگشتی برای او وجود نداشت. از جیب پیراهنش یک عدد قرآن کوچک درآورد . آن را بوسید و به سینه چسباند. بعد باز کرد و چند آیه خواند.آرامتر شد. عکس مریم را از لابلای آن بیرون آورد و به عکس خیره شد. نزدیک یکسال می شد که با او نامزد  بود. اما به خاطر عملیات های نفس گیر و شرایط حساس هنوز نتوانسته بود جشن عروسی را برپا کند. دیدن عکس مریم به او آرامش بیشتری می داد. نگاه مریم، لبخند زیبای او و یادش برای مصطفی یادآور عشقی بی نظیر بود. او همیشه با شیرین زبانی هایش مصطفی را دلباخته تر می کرد و البته با سیاستمداری مانع از آن می شد که نامزدش متوجه دلتنگی هایش شود. آخر او عاشق روحیه مبارز مصطفی بود و همیشه با طنازی می گفت:" وقتی صدام رو به درک فرستادی، پیروزی و ازدواجمون رو با هم جشن می گیریم. چطوره؟" و هر دو با هم می خندیدند.مصطفی یادش آمد که به مریم قول داده بود برای سالگرد نامزدیشان برگردد و با او تولد این عشق زیبا را جشن بگیرند. اما امروز روز موعود بود و او پشت خاکریز گیر افتاده بود. مریم گفته بود باید برای این روز فرخنده یک نام زیبا انتخاب کنیم. نام امروز چه بود...؟

***

مجید نزدیک خانه مهران شده بود. با دستش زنجیر دور گردنش را که شیوا به او هدیه کرده بود صاف کرد تا بهتر دیده شود بعد نگاهی به سر و وضعش انداخت. از تیپش راضی بود. لبخندی زد و داخل شد. پارتی شروع شده بود.جاز تکنوی موسیقی تمام ساختمان را می لرزاند. به سختی می شد لای آن همه جمعیت شیوا را شناخت. به سمت او رفت. کادویش را بالا گرفت:

-          عزیزم! ولنتاین مبارک! منو ببخش امروز ناراحتت کردم.

شیوا با دلخوری کادو را از مجید گرفت و گفت:

-          دیگه به این بی محلیات عادت کردم.

در همان زمان مهران، با یک سینی پر از قرص های رنگارنگ که با شاخه های گل رز تزیین شده بود نزدیک آن ها شد و رو به مجید گفت:

-          مجید یه دونه به افتخار شیوا می ترکونی؟ خیلی فاز می ده ها...

مجید با دقت به قرص ها خیره شد و بعد گفت:

-          نه نه اصلا حرفشم نزن.

-          چرا؟ ترسیدی؟بچه ننه تو که بار اولت نیست...

-          اون قبلیا فرق می کرد، اونا خیلی ضعیف تر بودن ! بی خطر بودن...

-          چه فرقی می کنه اینا از دفعه قبلیا، سه برابر قویتره و سه برابر بیشتر فاز می ده. همین امروز صبح وارد شده... مخصوص ولنتاینه...اگه جیگرشو نداری بگو؟

شیوا محکم به پهلوی مجید زد و رو به او گفت :

-          نذار مهران دستت بندازه. یکی بندازو روشو کم کن.

مجید هم به ناچار با تردید یکی از قرص ها را برداشت و رو به شیوا گفت: به افتخار تو و آن را به سرعت بلعید. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که حس فرح بخش و سبکی بسیار او را فراگرفت. با این حالات آشنا بود. او توهم را خوب می شناخت. اما این بار قویتر بود خیلی قویتر . به دنبال خالی شدن فضا در ذهنش احساس سنگینی عمیقی در قفسه سینه اش داشت. چشمانش تار میشد. قلبش در سینه اش سنگینی می کرد. نفسش بند آمده بود صداهای اطراف  مبهم و گنگ به گوشش می رسید. چرخی در توهماتش زد و نقش زمین شد. تشنج کرده بود تمام بدنش می لرزید و صدای مبهم شیوا را می شنید که دائم او را صدا می کرد. چند دقیقه بعد بدن بی جان مجید زیر رقص نورهای سالن، رنگارنگ تر از همیشه نمایان بود.

***

مصطفی قرآن را بوسید و دوباره در جیب پیراهنش گذاشت. تقریبا تمام دوستانش شهید یا زخمی شده بودند. اما دشمن نباید این را می فهمید. او می بایست یک حمله نمادین را صورت می داد تا نیروهای کمکی می رسیدند. به همین دلیل هرچه نارنجک داشت خرج تانک ها و نفرات دشمن کرد. دستی به گردنش برد تا از وجود پلاکش مطمئن شود. آخر دوست نداشت مریم به انتظار مفقودالاثر بنشیند. تیر بارش را آماده کرد فشنگ ها را بر دوش انداخت و از خاکریز بیرون آمد. یا حسین گفت و دشمن را به تیربار بست. اما خود نیز از گلوله های آنان بی نصیب نماند. داغی چندین گلوله را بر بدنش احساس کرد. به یکباره گویی توانش تمام شد. به سختی خود را دوباره به پشت خاکریز رساند. تمام بدنش می سوخت. نفسش به شماره افتاده بود. دیگر نمی توانست سنگینی بدنش را تحمل کند. روی زمین افتاد. تصویر واضحی از اطرافش نداشت. در حالتی بین بی هوشی سرگردان بود. در رویای دردناک نیمه هوشی اش مریم را به خاطر آورد به خاطر آورد که به او قبل از وصل شیرینشان گفته بود که، "اگر روزی لازم شد وصل شیرین تو را به وصل زیبای خدایم بفروشم، حلالم کن!... "خون از زخم هایش می جوشید. درد امانش را بریده بود. به یاد آورد آن نام زیبایی را که مریم برای امروز انتخاب کرده بود: "روز عشاق "

چند دقیقه بعد نیروهای کمکی بالای سر پیکر بی جان مصطفی رسیدند که لبخندی زیبا روی لبانش نقش بسته بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۸۷ ، ۰۹:۴۳
سیدخلیل