قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

می‌گفت: "روزی قطعه زمینی در خراسان محل رفت و آمد ملائک می شود."
گفتند: "کجا؟"
گفت: "در طوس."
به خاک که سپردندش، آن جا شده بود قطعه‌ای از بهشت.
فرشته ها می‌آمدند ، می‌رفتند.

* به نقل از کتاب " آفتاب هشتمین " اثر "لیلا شمس"

آیاتی از قرآن کریم

یک جرعه شعر

کتابهایی که خوانده‌ام

فیلم‌هایی که دیده‌ام

عکس‌هایی که گرفته‌ام

Instagram

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حضرت اباعبدالله» ثبت شده است

بخشی از کتاب نامیرا نوشته صادق کرمیار:

مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت:
«بهای اسب چقدر است؟»
«دانستن نام تو!»
مرد سوار بر اسب شد:
«من قیس بن مسهر صیداوی هستم. فرستاده ی حسین بن علی!»
و تاخت. عبدالله مانند کسی که گویی سال ها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دست ها گرفت.
خواست برود لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
«و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم، که تکلیف خود را از حسین می پرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت می خواهم. و من... حسین را برای دنیای خویش نمی خواهم، که دنیای خویش را برای حسین می خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟»

و رفت. عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظه ای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد:
«صبر کن، تنها و بی مرکب هرگز به کوفه نمی رسی!»


آیا می‌شود من هم در راه قیس‌ت قرار بگیرم؟
همراه با همه‌ی سرگردانی‌ها ، تشویش‌ها ، تردیدهایم
به گواهی تاریخ قول‌های مردان کوفه خیلی زود از یادشان رفت ،
ولی من قول می‌دهم که بعد از دیدن کسی که روی تو را دیده ، راه کج نروم
و قول میدهم که قولم را فراموش نکنم.
ببین چقدر کم توقع‌م ، فقط دیدن کسی که تو را دیده!، دیدن خودت که نصیب من نمی‌شود! می‌شود؟ :|

انس گفت : «خدا را شکر کن که رسیدی ، و امام یاری تو و همسرت ام‌وهب را به ما بشارت داد.»
عبدالله گفت: «مگر امام ما را میشناسد؟»
انس گفت: «امام ، امروز ، از صبح هر بار که مرا می‌دید ، سراغ تو و ام وهب را میگرفت و میفرمود ؛ امروز روز دیدار با بهترین مردمان نخیله است.»
اشک در چشمان عبدالله و ام‌وهب جمع شد. انس و عبدالله و ام‌وهب سوار بر اسب ، پیشاپیش دیگران حرکت کردند و وقتی از کتلی بالا رفتند ، نور ماه به نیمه نرسیده ، از پس ابر بیرون آمده بود و حالا عبدالله از دور خیمه های یاران امام را می‌دید. عبدالله با دیدن خیمه ها به یاد خواب خود افتاد. گفت:
«من این خیمه ها را پیشتر دیده ام. به خدا سوگند آن ها را رویای خویش دیده ام!»
عبدالله در حالی که اشک در چشمانش جاری بود ، ار کتل پایین آمدو گفت:
«آیا بعد از حسین کسی هست که من جانم را فدایش کنم؟!»
و شروع به تاخت کرد و بقیه به دنبالش به سوی خیمه ها و اردوگاه امام تاختند.


من هم اشک شوق به بهانه شوق عبدالله در چشمان حلقه زد ،
حتی خواب دیدن رسیدن به خیمه‌هایت برایم آرزویی محال است ، چه برسد به رسیدن در دنیای واقعی!
من گدا و تمنای وصل او هیهات/مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست


خواهشا دستم را بگیر :(

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۱۳
سیدخلیل


محرم نزدیک است...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۱ ، ۱۷:۱۰
سیدخلیل
خیمه گاه توحید پر از عشق، شور، نشاط، دلدادگی به خدا، و وارث رسالت پیامبر بود؛
هر کس با حال و هوای خویش اندوخته  های باطنی و ایمانی خود را بر امام هدایت عرضه می  کرد.
قاسم فرزند امام حسن مجتبی (ع) که مانند پاره  ی ماه در میان خاندان و یاران امام می  درخشید، در حالی که شرم تمام رخساره  ی زیبایش را فرا گرفته بود از مقتدای خویش پرسید:

آیا من هم در شمار شهیدان هستم؟

امام مهربان که می  خواست اندیشه  ی بلند و روح سرشار برادرزاده را بنمایاند پرسید:
پسرم !
مرگ در نزد تو چگونه است؟

قاسم گفت  : عموجان  ! مرگ در کام من شیرین تر از عسل است.


قسمتی از کتاب بعثت بدون وحی نوشته دکتر حشمت‌اله قنبری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۸۹ ، ۲۳:۲۸
سیدخلیل