قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

می‌گفت: "روزی قطعه زمینی در خراسان محل رفت و آمد ملائک می شود."
گفتند: "کجا؟"
گفت: "در طوس."
به خاک که سپردندش، آن جا شده بود قطعه‌ای از بهشت.
فرشته ها می‌آمدند ، می‌رفتند.

* به نقل از کتاب " آفتاب هشتمین " اثر "لیلا شمس"

آیاتی از قرآن کریم

یک جرعه شعر

کتابهایی که خوانده‌ام

فیلم‌هایی که دیده‌ام

عکس‌هایی که گرفته‌ام

Instagram

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان فارسی» ثبت شده است

گفتگوی حضرت اباعبدالله(ع) با حضرت عباس در آخرین لحظات عمر حضرت عباس ، از کتاب سقای آب و ادب ، نوشته‌ی سیدمهدی شجاعی:


  •  هرگاه پیش رویم راه می‌رفتی ، قلبم می‌شکفت و دلم می‌گفت: لاحول و لاقوة الاّ بالله.
  •   همه عمر زنگار از وجودم می‌زدودم تا شما را دمی به تجلی بنشینم.

  •  بعد از پدر، دلیرتر از تو ندیدم.
  •  شاگردی‌ام به کمال رسیده است در آستان شما.

  •  مادر دهر از تو برادرتر نزائیده است.
  •  برادر چیست؟ عاشق و مرید بگوئید. یک سر موی من از عشق شما خالی نیست.

فصل عباسِ حسین ، ص108.
 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۴۳
سیدخلیل

دو نقل از کتاب کوچک از رنجی که می‌بریم نوشته استاد جلال آل احمد :

وقتی اسد از تبعیدگاه مورد علاقه! خود نامه می‌نویسد:

  • ما خیلی چیزهای از دست رفته داریم. خیلی چیزها را از دست داده‌ایم. خودت در آن چند روز خیلی از آنها را برای ما گفتی : شاید خودت فراموش کرده باشی: اما من خیلی مغبون نیستم . مادرم سرانجام می‌مرد. فکر می‌کنم شاید اصلا برادر هم نداشته‌ام. آدم فراموش کار است. اگر هم نباشد ، اقلاً می‌تواند خود را به فراموشی بزند. ص56
وقتی عکاس از زندگی خود و علت سوختگی لب و دهان خود می‌گوید:
  • آخه مگه چقد میشه جون کَند؟ این هم حدی داره. من الان چهل و پنج سالمه ، چهل و پنج سال!. اون بیست سال اول رو که ولش کن. من از بیست و پنج سال دیگه‌ش‌ هم بیست سال‌ش رو انتظار کشیدم ، بیست سال انتظار! . فقط پنح سال برام باقی می‌مونه. ص132
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۱۲
سیدخلیل
بخشی از کتاب نامیرا نوشته صادق کرمیار:

مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت:
«بهای اسب چقدر است؟»
«دانستن نام تو!»
مرد سوار بر اسب شد:
«من قیس بن مسهر صیداوی هستم. فرستاده ی حسین بن علی!»
و تاخت. عبدالله مانند کسی که گویی سال ها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دست ها گرفت.
خواست برود لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
«و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم، که تکلیف خود را از حسین می پرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت می خواهم. و من... حسین را برای دنیای خویش نمی خواهم، که دنیای خویش را برای حسین می خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟»

و رفت. عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظه ای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد:
«صبر کن، تنها و بی مرکب هرگز به کوفه نمی رسی!»


آیا می‌شود من هم در راه قیس‌ت قرار بگیرم؟
همراه با همه‌ی سرگردانی‌ها ، تشویش‌ها ، تردیدهایم
به گواهی تاریخ قول‌های مردان کوفه خیلی زود از یادشان رفت ،
ولی من قول می‌دهم که بعد از دیدن کسی که روی تو را دیده ، راه کج نروم
و قول میدهم که قولم را فراموش نکنم.
ببین چقدر کم توقع‌م ، فقط دیدن کسی که تو را دیده!، دیدن خودت که نصیب من نمی‌شود! می‌شود؟ :|

انس گفت : «خدا را شکر کن که رسیدی ، و امام یاری تو و همسرت ام‌وهب را به ما بشارت داد.»
عبدالله گفت: «مگر امام ما را میشناسد؟»
انس گفت: «امام ، امروز ، از صبح هر بار که مرا می‌دید ، سراغ تو و ام وهب را میگرفت و میفرمود ؛ امروز روز دیدار با بهترین مردمان نخیله است.»
اشک در چشمان عبدالله و ام‌وهب جمع شد. انس و عبدالله و ام‌وهب سوار بر اسب ، پیشاپیش دیگران حرکت کردند و وقتی از کتلی بالا رفتند ، نور ماه به نیمه نرسیده ، از پس ابر بیرون آمده بود و حالا عبدالله از دور خیمه های یاران امام را می‌دید. عبدالله با دیدن خیمه ها به یاد خواب خود افتاد. گفت:
«من این خیمه ها را پیشتر دیده ام. به خدا سوگند آن ها را رویای خویش دیده ام!»
عبدالله در حالی که اشک در چشمانش جاری بود ، ار کتل پایین آمدو گفت:
«آیا بعد از حسین کسی هست که من جانم را فدایش کنم؟!»
و شروع به تاخت کرد و بقیه به دنبالش به سوی خیمه ها و اردوگاه امام تاختند.


من هم اشک شوق به بهانه شوق عبدالله در چشمان حلقه زد ،
حتی خواب دیدن رسیدن به خیمه‌هایت برایم آرزویی محال است ، چه برسد به رسیدن در دنیای واقعی!
من گدا و تمنای وصل او هیهات/مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست


خواهشا دستم را بگیر :(

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۱۳
سیدخلیل
مکالمه جناب قیدار و همسرشان در کتاب قیدار نوشته رضا امیرخانی :

جناب زهیر خیلی مرد بود ، اما زنش مردتر بود...

ما که وابسته ایم به جناب جون و از زمره غلامان ، اما

شهلاجان تو محضری از تیر و طایفه ی زن جناب زهیر هستی !

حق...حق...


 ص 264

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۱ ، ۲۰:۳۰
سیدخلیل
سلام

کتاب پل معلق نوشته محمدرضا بایرامی و پیرامون زندگی یک سرباز پدافند هوایی است.

نوع کتاب :جنگی، اجتماعی، روانی،روانکاوانه و بصورت واقع گرا نوشته شده است.

از اسم کتاب مشخص است که داستان حول محور ساخت یک پل در غرب کشور است.

داستان در رمان جنگ رخ میدهد و نادر (شخصیت اصلی داستان) سربازی ست تهرانی که حدود یک سال از خدمتش گذشته و با پدر و مادر و خواهرش(نیلوفر) زندگی میکند.

رابطه نادر و نیلوفر بسیار زیبا ترسیم شده.

شخصیت دیگر داستان مهران نام دارد که پسرِ خاله زیورِ نادر و نیلوفر است و البته عاشق نیلوفر!!!

اینکه چرا نادر مایل است پس از اتفاقی ، به جایی دور و ساکت برود و با خودش تنها باشد بر عهده خودتان

ولی جنگ نادر با خودش و به موازات آن ساخت پل معلق ،که تنها راه رساندن تداراکات به جبهه های جنوب است، در دورافتاده ترین نقطه میتواند بسیار قابل توجه باشد.

به قول منشی پادگان که جمله اول! و آخر! کتاب را به خودش اختصاص داده:

اون جا آخر خطه، خودت متوجه می شی.


این کتاب برنده جایزه بهترین کتاب دفاع مقدس در سومین دوره جایزه ادبیات دفاع مقدس در سال 1381 میباشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۰ ، ۱۲:۴۱
سیدخلیل

فضه کنیز فاطمه زهرا علیهاالسلام بود و در محضر آن بانوى گرامى پرورش ‍ یافت ، مدتها مطالب خود را با آیاتى قرآنى ادا مى نمود.
ابوالقاسم قشیرى از شخصى نقل مى کند:
از کاروانى که عازم مکه بود، فاصله داشتم ، بانویى را در بیابان دیدم متحیر و نگران است . به نزد او رفتم هر چه از او پرسیدم با آیه اى از قرآن جوابم را داد.
پرسیدم : تو کیستى ؟
گفت : وقل سلام فسوف تعلمون (اول سلام بگو آنگاه بپرس .)
بر او سلام کردم و گفتم :
در اینجا چه مى کنى ؟
گفت : و من یهدى الله فماله من مضل (فهمیدم راه را گم کرده است .)
پرسیدم : از جن هستى یا از انس ؟
جواب داد: یا بنى آدم خذوا زینتکم (یعنى از آدمیان هستم .)
گفتم : از کجا مى آیى ؟
پاسخ داد: ینادون من مکان بعید (فهمیدم که از راه دور مى آید.)
گفتم : کجا مى روى ؟
گفت : لله على الناس حج البیت (دانستم قصد مکه را دارد.)
گفتم : چند روز است از کاروان جدا شده اى ؟
گفت : و لقد خلقنا السموات فى ستته ایام (فهمیدم که شش روز است .)
گفتم : آیا به غذا میل دارى ؟
گفت : و ما جعلنا جسدا لا یاکلون الطعام (دانستم که میل به غذا دارد به او غذا دادم .)
گفتم : عجله کن و تند بیا.
گفت : لا یکلف الله نفسا لا وسعها (فهمیدم خسته است .)
گفتم : حالا که نمى توانى راه بروى بیا با من سوار شتر شو!
گفت : لو کان فیهما الهة الا الله لفسدتا (یعنى سوار شدن مرد و زن نامحرم بر یک مرکب موجب فساد است . به ناچار من پیاده شدم و او را سوار کردم .)
گفت : سبحان الله الذى سخر لنا هذا (در مقابل این نعمت ، خدا را شکر نمود.)
چون به کاروان رسیدیم ، گفتم :
آیا کسى از بستگان شما در کاروان هست ؟
گفت : یا داود انا جعلناک خلیفة و ما محمد الا رسول الله . یا یحیى خذ الکتاب . یا موسى انى انا الله (فهمیدم چهار نفر از کسان وى در کاروان هستند و اسمهایشان داود، موسى ، یحیى و محمد مى باشد. آنها را صدا کردم ، در این وقت چهار نفر با شتاب به سوى وى دویدند.)
پرسیدم : اینها با تو چه نسبتى دارند؟
در جواب گفت : المال و البنون زینة الحیواة الدنیا (دانستم که چهار نفر فرزندان وى هستند.)
هنگامى که آنان نزد مادرشان رسیدند، گفت :
یا ابتى استاجره خیر من استاجرت لقوى امین (متوجه شدم که به پسرانش مى گوید، به من مزدى بدهند آنان نیز مقدارى پول به من دادند.)
سپس گفت : والله یضاعف لم یشاء (فهمیدم مى گوید مزدم را زیادتر بدهند، از این رو مزدم را اضافه کردند.)
از آنان پرسیدم : این زن کیست ؟
پاسخ دادند: این زن مادر ما فضه ، کنیز حضرت فاطمه زهراست که مدت بیست سال است به جز قرآن سخن نمى گوید.

منبع: بحار: ج 43، ص 87. آیات به ترتیب : زخرف 89، زمر 38، اعراف 29، فصلت 44، آل عمران 91 ق 37، انبیا 22، زخرف 12، ص 25، آل عمران 128، مریم 13، طه 11 و 13، کهف 44، قصص 26، بقره 263، حجر 43 و 44.


برگرفته از کتاب "مادر آفتاب" به کوشش مهرالسادات معرک نژاد .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۸:۳۸
سیدخلیل
_فرانک !امشب دعوتم پارتی...
_به من چه؟
_نه از این پارتی های دیگوری .تریپش خیلی کلاسه.فول پارتی !همه چی تمام!
_من چی کار کنم؟
_هیچی!فقط گفتم به ات بگویم.یعنی اگر دوست داشتی بیا با هم بریم...
_درس دارم.
_خسته کردی درس را!ولش ...یه امشب رو بیا بریم.تریپ صفا...
چیزی بهش نگفتم.اما دست بردار نبود.پاپی ام شده بود ناجور.به قول پسرها گیر داده بود سه پیچ!خلاصه عاقبت راضی شدم که برم...

....

زنرال لیتهولد بلند شد و غضبناک نگاهمان کرد.ما سربازان رشید ارتش شاهنشاهی هم از ترس کپ کردیم.آختونگ پاختونگی کرد و فریاد کشید. 
مرتضا گفت:
_بچه هاا !مثل این که می گوید بپریم پائین!
_از این ارتفاع؟ مغز خر که نخورده ایم!
ژنرال جلو آمد و یقه ی من را گرفت .دکمه ی بالای لباسم را باز کرد و یک نقشه فرو کرد توی لباش نظامی من .
یک قطب نما را هم با نخش عین گردن بند انداخت دور گردنم.بعد هلم داد سمت در باز هلیکوپتر.نگاهش کردم و به 
فارسی گفتم:
_شوخی می کنی؟...


کتاب  ازبه  نوشته رضا امیرخانی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۸۹ ، ۲۰:۵۰
سیدخلیل