قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

دست‌نوشته‌های نه چندان معتبر یک انسان؛ انسان نه ، یک آدم

قطعه‌ای از بهشت

می‌گفت: "روزی قطعه زمینی در خراسان محل رفت و آمد ملائک می شود."
گفتند: "کجا؟"
گفت: "در طوس."
به خاک که سپردندش، آن جا شده بود قطعه‌ای از بهشت.
فرشته ها می‌آمدند ، می‌رفتند.

* به نقل از کتاب " آفتاب هشتمین " اثر "لیلا شمس"

آیاتی از قرآن کریم

یک جرعه شعر

کتابهایی که خوانده‌ام

فیلم‌هایی که دیده‌ام

عکس‌هایی که گرفته‌ام

Instagram

طبقه بندی موضوعی

۲۷ مطلب با موضوع «همینطوری» ثبت شده است

در دیدار شاعران با مقام معظم رهبری؛ رهبر معظم انقلاب فرمودند: بدهید این شعر را خوش‌نویسی کنند و بدهید به بنیاد جانبازان و ایثارگران، آن‌جا آویزان کنند.

دیگر نمی‌گویم؛ پیشتر نرو!

اینجا باتلاق است!
حالا می‌گردم به کشف باتلاقی تواناتر
در اینهمه خردی که حتی باتلاق‌هایش
وظیفه‌شناس و عالی نیستند.

همه‌ چیز در معطلی است
میوه‌ای که گل
پولی که کتاب مقدس
و مسجدی که بنگاه املاک.

ما را چه شده است؟
این یک معمای پیچیده است
همه در آرزوی کسب چیزی هستند
که من با آن جنگیده‌ام
و جالب آنکه باید خدمتکارشان باشم
در حالیکه دست و پا ندارم
گاهی چشم، زبان و به گمان آنها حتی شعور!

من بی‌دست، بی‌پا، زبان، گاهی چشم
و به گمان آنها حتی شعور
در دورافتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان
وظیفه حفاظت از مرزهایی را دارم
که تمام روزنامه‌ها و شبکه‌های تلویزیونی
حتی رفقای دیروزم - قربتاً الی‌الله -
با تلاش تحسین‌برانگیز
سرگرم تجاوز به آنند.
جالب آنکه در مراسم آغاز هر تجاوزی
با نخاع قطع شده‌‌ام
باید در صف اول باشم
و همیشه باید باشم
چون تریبون، گلدان و صندلی
باشم تا رسیدن نمایندگان بانک‌ها
سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.

من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیون‌های درجه چهار باشم
بی‌دست و پا بدوم، شنا کنم و ...
دفاع از غرور ملی-اسلامی در تمام میادین
چون گذشته که با یازده تیر و ترکش در تنم
نگذاشتم آن‌ها از پل «مارد» بگذرند

حالا یک پیمانکار آن پل را بازسازی کرده است
مرا هم بردند
خوشبختانه دستی ندارم.
اگر نه یابد نوار را من می‌بریدم
نشد.
وزیر این زحمت را کشید
تلویزیون هم نشان داد
سپس همه برگشتند
وزیر به وزارتخانه‌اش
پیمانکاران به ویلاهایشان
و من به تختم.

من نمی‌دانم چه هستم
نه کیفی و نه کمی
بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن‌ها حتی ...
به قول مرتضی؛ کلمنم!
اما این کلمن یک رأی دارد
که دست بر قضا خیلی مهم است
و همواره تلویزیون از دادنش فیلم می‌گیرد
خیلی جای تقدیر و تشکر دارد
اما هرگز ضمانتی نیست
شاید تغییر کنم
اینجاست که حال من مهم می‌شود.

شاید حالا پیمانکاران، فرشتگان شب‌های شلمچه
پاسداران پل مارد
و ترکش خوردگان خرمشهرند
شاید من
حال یک اختلاس‌پیشه خودفروخته جاسوسم
که خودم خرمشهر را خراب کرده‌ام
و لابد اسناد آن در یک وزارتخانه مهم موجود است
برای همین باید، همین‌طور باید
در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاقترین بیمارستان
زمان بگذرد
من پیرتر شوم
تا معلوم شود چه کاره‌ام.

سرمایه من کلمات است
گردانم مجنون را حفظ کرد
یکصد و شصت کیلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعید می‌دانم تختم
یکصد و شصت سانتی‌متر مربع مساحت داشته باشد
چند بار از روی آن افتاده‌ام
یکبار هم خودم را انداختم
بنا بود برای افتتاح یک رستوران ببرندم!

من یک نام باشکوهم
اما فرزندانم از نسبتشان با من می‌گریزند
با بهره‌ هوشی یکصد و چهل
آنها متهمند از نخاع شکسته من بالا رفته‌اند
زنم در خانه یک دلال باغبانی می‌کند
و پسرم می‌گوید:
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهریم.

فرو بریزید ای منورهای رنگارنگ!
گمانم در این تاریکی گم شده‌ام
و بین خطوط دشمن سرگردان،
آه! پس چرا دیگر اسیرم نمی‌کنند
آه! چه کسی یک قطع نخاعی بی‌مصرف را اسیر می‌کند
و باز آه! چه کسی یک اسیر را اسیر می‌کند
آه و آه که از یاد بردم، من اسیرم
زندانی با اعمال شاقه
آماده برای هر افتتاح، اعلام رای
و رقصیدن به سازها و مناسبت‌های گوناگون
و بی‌اختیار در انتخاب غذا
انتخاب رؤیاها
حتی در انشای اعترافاتم.
و شهید، شهید که چه دور است و بزرگ
با تمام داراییش؛
یک شیشه شکسته
یک قاب آلومینیومی
و سکوت گورستان
خدا را شکر، لااقل او غمی ندارد
و همیشه می‌خندد
و شهید که بسیار دور است از این خطوط ناخوانا
از این زبان بی‌سابقه نامفهوم
و این تصاویر تازه و هولناک،
خدا را شکر! لااقل او غمی ندارد
و همیشه می‌خندد
و بسیار خوشبخت است
زیرا او مرده است.

و من اما هر صبح آماده می‌شوم
برای شکنجه‌ای تازه
در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان
در باغ وحشی به نام کلینیک درد
تا مواد اولیه شکنجه‌ای تازه باشم
برای جانم
تنم
وطنم
تا باز خودم را از تخت یک مترو شصت سانتی‌ام
به خاک بیندازم
اما نمیرم
درد این ستون فقرات کج
و فراق
لهم کند

اما همچنان شهیدی زنده باقی بمانم


محمدحسین جعفریان.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۰ ، ۱۸:۴۴
سیدخلیل

للحق

آورده‌اند "جان‌مایه‌ی روزگار" چیزی است که بازگشت به آن شدنی نیست. فروپاشی آرام‌آرام این جان‌مایه از آن است که جهان به پایان خود نزدیک می‌شود. یک سال نیز، از همین رو تنها بهار یا تابستان ندارد. یک روز هم، به همین سان. بازگرداندنِ جهانِ امروز به صد یا چندصدسالِ پیش، شاید دل‌خواهِ آدمی باشد، اما شدنی نیست. پس ارزنده است که هر نسلی، آن‌چه در توان دارد، به کار بندد.


سکانسِ نوزدهمِ فیلمِ درخشانِ گوست‌داگ-متنی برگرفته از کتابِ هاگاکوره از سده‌ی 18 میلادی ژاپن نوشته‌ی تسونتومو یاماموتو. برگرفته از کتابِ خوبِ "زندگی در جهانِ متن" نوشته‌ی یعقوب رشتچیان


اونایی که امیرخانی رو میشناسند،

لطفا مصاحبه اخیر امیرخانی رو بخونید و اینجا ی نظر کوچولو بدید

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۰ ، ۰۲:۳۶
سیدخلیل
خانه‌ی عاشقانِ امیرالمؤمنین (دیدار با جرج جرداق)


واقعیت آن است که ما -پنج نویسنده- از طرفِ جمعیتِ دفاع از ملت فلسطین و با پشتی‌بانیِ سازمان فرهنگ و ارتباطاتِ اسلامی در دی‌ماه ٨١ به لبنان رفته بودیم. صبح وقتی میزبان‌مان، آقای هاشمی رای‌زنِ فرهنگیِ‌ فعال و نشیطِ جمهوری اسلامی، خبرِ لغوِ سفرِ بعلبک را -به دلیلِ شرایطِ بد جوی- به ما داد، ناجور پکر شدیم. هیچ خیال نمی‌کردیم که ایشان پیش‌تر برای خالی نبودنِ برنامه، وقتی برای ساعتِ دوازدهِ ظهر، از جرج جرداق گرفته است.


خانه‌ی جرج جرداق، نویسنده‌ی شهیرِ مسیحی -که در ایران با کتابِ الامام علی، صوت العداله الانسانیه او را به‌تر می‌شناسند- در محله‌ی الحمرائ بود. محله‌ای مسیحی‌نشین در شمالِ غربِ بیروت. بیروت نمایش‌گاهی است از ملل و مذاهب. شوخی نیست، کشوری با حدودِ ده هزار کیلومترِ مربع مساحت و سه ملیون نفر جمعیت، هجده مذهبِ رسمی دارد. تا پیش از رفتنِ به لبنان هم‌واره برایم سوال بود که هویتِ یک لبنانی چه‌گونه تعریف می‌شود؟ چه مولفه‌هایی هویتِ لبنانی را می‌سازد؟ کشوری به این کوچکی چه‌گونه توانسته است تا این حد خبرساز باشد و در فرهنگ پیش‌رو؟ این کشور را که در آن هیچ نمادِ عربی -پوشش، معماری، حتا آب و هوا!- دیده نمی‌شود، چه چیزی جز زبان با سایرِ کشورهای عرب پیوند داده است؟ تقابلِ مدرنیسمِ فرانسوی و سنتِ عربی چه آشِ درهم‌جوشی را پدید آورده است؟ کهن‌الگوی انسانِ لبنانی کیست؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۰ ، ۰۹:۲۳
سیدخلیل

این ساحل خسته را تو پیدا کردی

این موج نشسته را تو برپا کردی

من خامُش و خسته خفته بودم ای عشق

مرداب دل مرا تو دریا کردی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۱۹
سیدخلیل

امشب در مراسم شهادت امام رضا(علیه السلام)، حاج آقایی که خطبه می‌خواند به حدیثی از امام رضا اشاره کرد که امام نحوه شناسایی امام معصوم را بیان کرده بودند. یکی از راه‌ها توجه به علم امام است. هر سؤال علمی را به بهترین نحو ممکن جواب می‌دهد.

بعد، یک مسأله را مطرح کرد که برای ما چند مهندس کامپیوتر که کنار هم نشسته بودیم، بسیار جالب و عجیب بود.

ایشان پرسیدند کسی می‌تواند یک عدد بگوید که به 1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9 و 10 بخش پذیر باشد؟

ما همه به هم نگاه می‌کردیم! :(

ایشان گفتند این سؤال را از امام علی(علیه السلام) پرسیدند که بدانند آیا امام است یا خیر.

جالب است که امام علی در یک جمله جواب را گفتند به طوری که اگر من به شما بگویم، مطمئنم تا عمر دارید فراموش نمی‌کنید:

اینطور که این حاج آقا می‌فرمودند: امام علی فرمودند: تعداد روزهای هفته را در روزهای سال ضرب کنید (با این شرط که روزهای سال را 360 بگیریم).

تصور کنید! چقدر ساده! تعداد روزهای هفته ضرب‌در روزهای سال. همین!

حالا بیایید حساب کنیم:

7 ضرب‌در 360 می‌شود: 2520

این، کوچک‌ترین عددی است که به همه اعداد 1 تا 10 بخش‌پذیر است. یعنی ک.م.م اعداد 1 تا 10

وقتی آمدم خانه، برنامه محاسبه این عدد را نوشتم که ببینم عدد کوچک‌تری هم هست؟ کدهای آن را برای دانشجویان رشته کامپیوتر می‌گذارم. مسأله جالبی است. کدها را تحلیل کنید. (مشتاق شدم که در امتحانات برنامه نویسی این سؤال را مطرح کنم):

int main()
{
    int j,c;
    for (int i=1; i40000 ; i++)
    {
        c=1;
        for (j=1;j10;j++)
            if (i%j!=0)
            {
               c=0;
               break;
            }
        if (c==1)
                cout        
    }
    
    getch();
    return 0;
    
}

خروجی برنامه را می‌توانید از اینجا دانلود و اجرا کنید تا ببینید که بین اعداد 1 تا 40 هزار، اولین عدد، 2520 است.

منبع حدیث؟

من در اینترنت با شرایط مختلف جستجو کردم، حتی جایی مسأله‌اش مطرح نشده بود چه برسد به اینکه بنویسد از امام علی است یا خیر.
تا جایی که یادم هست، عبارت إضربوا عدد الایام... در حدیث بود. اما جستجو به عربی هم نتیجه‌ای نداشت.

اما به هر حال، اگر حتی این حدیث از امام علی نباشد، من افتخار می‌کنم به اینکه دینی دارم که وقتی پای منبرهایش می‌نشینم، چنین مباحثی را هم اهمیت می‌دهد و مطرح می‌کند. الحمد لله الذی جعلنا من المسلمین و المتوسلین بولایة أمیر المؤمنین علی (ع).

سال که 360 روز نیست!؟

خود من دلیل تحقیقم در اینترنت این بود که برسم به اینکه حدیث دقیقاً چه بوده و چرا امام علی تعداد روزهای سال را 360 گفته. به شمسی که 365 روز داریم. جستجو کردم "تعداد روزهای سال قمری" که خوب، سال قمری هم 355 یا 354 روز است.
می‌شود به این نتیجه رسید که امام علی خواسته طوری جواب را بدهد که کاملاً در ذهن بماند. احتمالاً فرموده‌اند سال را 360 روز بگیرید و در تعداد روزها هفته ضرب کنید.

 

اوه! صبر کنید! بالاخره حدیث را یافتم! داشتم آخر مطلب دنبال آن مسأله تقسیم شترها توسط امام علی می‌گشتم که آن را هم در آخر مطلب مطرح کنم، بالاخره رسیدم به این صفحه.

همانطور که می‌بینید، نوشته شده است:

شخصى یهودی به حضور امام على (ع) آمد و پرسید:

«عددى را به دست من بده که قابل قسمت بر 1،2،3،4،5،6،7،8،9باشد بى آنکه باقى بیاورد.»

امام على (ع) بى درنگ به او فرمود:

          «اضرب ایّام اسبوعک فى ایّام سنتک »


(روزهاى هفته را بر روزهاى یکسال خودت ضرب کن که حاصل ضرب آن، قابل قسمت بر همه اعداد مذکور (بدون باقیمانده) خواهد بود.)

سؤال کننده هفت را در 360 ضرب کرد حاصل ضرب آن 2520 شد، این عدد را بر 2،3،4،5،6،7،8،9، 1تقسیم کرد، دید بر همه این اعداد قابل قسمت است بدون آنکه باقى بیاورد.
توضیح بیشتر:

شاید این سوال برای شما هم مطرح شود که یک سال مگر 360روز است؟

باید گفت چنانکه تاریخ روایت می کند منجمان در آن روزگار بر این باور بودند که هر ماه مشتمل بر 30 روزاست بنابر این ایام سال نزد ایشان360روز بوده است که سپس 5روز بدان می افزودند؛ از طرفی سائل فردی یهودی است و یهودیان نیز معتقد به سال شمسی بوده اند. و این از بصیرت و هوشمندی بالای حضرت حکایت دارد که به فرد یهودی می فرماید روزهای هفته ات را بر روزهای سال خویش( و نه سال قمری اهل حجاز و عربستان) ضرب کن.

 

مسأله شترها:

از قضا امروز در کلاس کارآفرینی در بحث خلاقیت یکی از افراد مسن کلاس این مسأله را مطرح کرد:
سه نفر می‌روند رستوران. غذا می‌خورند. سهم هر یک می‌شود 100 تومان. یعنی 300 تومان می‌پردازند.
بعد از اینکه می‌روند، صاحب رستوران به این نتیجه می‌رسند که 50 تومان زیاد گرفته.
50 تومان به شاگردش می‌دهد و می‌گوید برو بین آن‌ها تقسیم کن.
شاگرد، از فرصت استفاده می‌کند و 20 تومان را برای خودش بر می‌دارد و به هر کدام، 10 تومان می‌دهد.
بنابراین، هر کدامشان 90 تومان پول غذا داده‌اند. درست است؟
خوب، 3 ضرب‌در 90 می‌شود 270.
20 تومان هم که شاگرد برداشته بود، می‌شود 290.
این 10 تومان چه شد؟

این نوع مسائل، از آن مسائل بدون جواب در ریاضیات است.
به هر حال، وقتی این را مطرح کرد، من یاد آن داستان تقسیم شترها توسط امام علی(ع) افتادم.

مسأله را بخوانید:

سه تن در تقسیم هفده شتر اختلاف داشتند. چون سهم یک نفر از آنها نصف شتران بود و هفده شتر نصف کامل ندارد، سهم نفر دیگر ثلث آن شتران بود سهم نفر سوم تسع آن شتران بود.
این داوری را نزد امام علی(ع) بردند، حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را با شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم. گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم. پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به آن کسی که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد. به آن کسی که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد و به آن کسی که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد و آخر هم یک شتر باقی ماند و آن شتر هم همان شتر حضرت بود.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۸:۱۹
سیدخلیل

پنج آدمخوار در یک شرکت استخدام شدند.

هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و میتوانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید".

آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.

چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: "می دانم که شما خیلی سخت کار میکنید. من از همه شما راضی هستم. اما یکی از نظافتچی های ما ناپدید شده است. کسی از شما میداند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟"

آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.

بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید:

" کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده ؟"

یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت:

"ای احمق ! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد! از این به بعد لطفاً افرادی را که کار میکنند نخورید"...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۸۹ ، ۰۱:۲۶
سیدخلیل
جناب سروان..............اکثر مردم چون با درجات نظامی آشنایی ندارند به هر افسر یا درجه داری می گویند: جناب سروان. پس کسی که به هر نظامی می گوید جناب سروان یا اصلا درجات نظامی را نمی شناسد و یا تفاوت بین آنها را درک نمی کند.
بعضی از دختر خانم ها و آقا پسر ها، به محض اینکه از کسی خوششان می آید، به هیجانشان درجه ی "عشق " می دهند . بدون اینکه به میزان و جنس آن علاقه و زمینه های آن علاقه مندی توجه کنند.
یک ستوان دو، برای رسیدن به سروانی 8 سال باید خدمت کند یعنی 4 سال تا ستوان یکمی واز آن درجه 4 سال تا سروان شدن؛ بیاید ،برود، بیاموزد و آزمون دهدو...
علاقه هم مثل درجات نظامی سلسله مراتب دارد و از آشنایی شروع میشود و تا دوستی ، صمیمیت و عشق ادامه پیدا میکند.
در اکثر موارد وقتی جوان (یا نوجوان) احساس می کند عاشق کسی شده ،در واقع فرصت یا زمینه انتخاب دیگری را نداشته و برای اولین بار با موقعیتی مواجه شده که اساسا عشق نبوده ، احساسی که با نگاه و برخورد اول معمولا به سادگی ایجاد می شود و اغلب پایدار نیست.

خیلی وقتها احساس نخستین برخورد ویژه با جنس مخالف با عناوینی چون آشنایی یا هر چیز دیگری چون با هیجانات دیگری همراه می شود ؛ مثل استرس، اضطراب و خجالت و البته هیجان جنسی و... حال غریبی را در فرد به وجود می آورد و جوان فورا آن حس و حال را جناب عشق لقب می دهد و دیگران را عاجز از درک عمق و ژرفای آن عاشقی! میداند.

اشتباه دیگر این است که این هیجان زود گذر را با حالت دائمی عاشق بودن اشتباه میگیرند و بعد از مدت کوتاهی دلبستگی هیجان انگیزی که به وجود آمده به تدریج تحلیل می رود و کم کم اختلافات بروز می کند و سرانجام سرزنش های دو جانبه باقیمانده هیجانهای اولیه را از بین می برد و... هر یک تمام اهالی جنس مقابل را به بی وفایی وسست عهدی متهم میکنند که تمام دخترها بی وفایند یا تمام پسرها عهد شکن.

عشق محصول صمیمیت و صمیمیت محصول دوستی و دوستی محصول رفاقت و رفاقت از اشتراکاتی مثل همسایگی، همکلاسی، همکاری وهم ... ناشی می شود (معمولا هر هم... منجر به رفاقت نمی شود و در همان حد می ماند و البته لزومی هم ندارد.) ونقطه شروع؛ آشنایی و شناخت است. بین درجه آشنایی تا عشق خیلی فاصله است.

در عشق حقیقی ورابطه ی با خدا نیز این چنین است.


یه دوست خوب(آقا/خانم "مهم نیست") تو پست قبلی متن زیر رو کامنت گذاشته بود

ممنون

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۸۹ ، ۱۸:۴۸
سیدخلیل

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…!
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت!
- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
-  کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...
 
بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم "  اثر پائولو کوئیل
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۸۹ ، ۱۳:۱۷
سیدخلیل

هذا الموجود فی البعض الاوقات یک مارمولکیه و فی الاکثر الاوقات فی البرابر الدخاتیر(جمع الدختر) البوق البوق .

کار الاپسار سه تیغه الریش و الزدن الواسکازین و الروغن الترمز و بکله و الریمل بالدماغ(السردبیر لا تخصص فی هذه البحث الخطیر) و العلافی فی الدانشگاه برای یتورونَ (تور کردن) الدخاتیر (الواقعیت التلخ) .

الاستاد دشمن الخونی الاپسار بدلیل النشستن هذا لموجود فی الآخر الکلاس و المزه پرانی و الجفنگ بازی .

و اما توصیه المهم بدخاتیر الدانشگاه . فی الدهان هذا المخلوق ، موجود جسمی باسم الزبان که یَتَخَرخَرونَ(خر می کند) سیندرلا چه برسه به شما ، ولیکن فی السینه البعضی موجود یک دل صاب مرده اما هذا المخلوق بمثابه الچوپان الدروغگو و لا باور هیچ یک من الدخاتیر حرف هذا البیچاره و المفلوک .

اما ارجع (برمی گردم ) باصل المطلب . انا اقول فی الاول المطلب که فی الدانشگاه کار بعض الاپسار تور الدخاتیر که فی الواقع هذه الموجود محتاج بالافسار ( باعث شرمندگی ، روم به دیوار) و البته همان دخاتیری که یَتَنَشنِشونَ (نشان می دهند ) چراغ السبز هم همچنین .
موجود الثانی المورد العجیب فی الدوراننا که باعث الشگفتی کثیرا کثیر . هل (آیا) الاپسار یحب اینکه شبیه بالدخاتیر بشوند و یا بالعکس . دلیل هذه الگفته که دماغ بعض الاپسار عملیٌ و ابرو باعث البرش الدست و لب بمثابه .........و الموی الدم اسبی که واقعا فی هذه المورد باید گفت (هذه الاپسار ............) .
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۸۹ ، ۰۹:۵۹
سیدخلیل
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می‌بیند
از دور می‌گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!

اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می‌کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می‌خوانم
و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می‌پرستم

از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب‌هایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفش‌هایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه‌ها را
دنبال آن افسانه‌ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه‌هایم
بوی غریب و مبهمی می‌داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه
بوی تمام یاس‌های آسمانی
احساس می‌شد

دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب‌هایم را
از پاره‌های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم

دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال‌ها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست‌تر دارم

دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست

این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک
یک روز کامل جشن می‌گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می‌میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه‌های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می‌کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می‌کند

اما
غیر از همین حس‌ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است


مرحوم قیصر امین پور

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۸۹ ، ۰۱:۳۷
سیدخلیل